درس سوم- چرا مردم کتاب میخوانند؟
هدف ما در درس حاضر، این است که به شما کمک کنیم تا با دیدگاههای صحیح در رابطه با نگارش کتاب آشنا شوید و همچنین در یابید آیا کتابی که برای ترجمه یا موضوعی که برای نگارش انتخاب کردهاید مناسب است و مخاطب خود را خواهد یافت یا خیر.
ابتدا بیایید یک چالش داشته باشیم. تصور کنید داخل یک کتابفروشی هستید؛ فرقی نمیکند یک فروشگاه فیزیکی یا اینترنتی، کتابهای مختلفی خواهید دید. رمانهایی مثل ارباب حلقهها از تالکین، هری پاتر از جیکی رولینگ، یا کتابهایی مثل سینوهه ترجمه ذبیح الله منصوری و غیره. همه این کتابها خریدنی هستند و نه رایگان! معمولاً در کتابفروشیها دریایی از انتخاب وجود دارد. در این بین چرا یک نفر -هر کسی از هر قشری- باید بخواهد کتاب شما را بردارد و ورق بزند؟ این سوال درستی است که باید از خودتان بپرسید!
بسیاری از نویسندهها یا حتی ناشران نمیتوانند به این پرسش، جواب بدهند زیرا سوال دیگری جلوی دیدشان را سد کرده: چطور میتوانم از نوشتن یک کتاب پول به جیب بزنم؟
شاید در ابتدای رسیدن به ایده نوشتن کتاب، با خودتان بگویید: «میخواهم بین مردم دیده شوم.» یا «میخواهم پولدار شوم.» یا «کتاب باعث میشود نامم سر زبانها بیفتد و معروف شوم.» یا «برای وجههام خوب است.» یا هر چیز دیگری.
از شما میخواهم به یک سوال جواب دهید تا برایتان بهتر معلوم شود که چقدر این دلایل برای مخاطبین بیربط هستند، هر چند ممکن است برای خود مولف واقعاً مهم باشند! سوال این است: چند بار شده به خرید کتاب یا گشت زدن در یک کتاب فروشی بروید و این فکر در سرتان باشد که «چطور میتوانم به مؤلف کتاب کمک کنم به اهدافش برسد؟» منصف باشید، پاسخ تقریباً برای همه افراد این است: «هرگز!» بله هستند نویسندگانی که درآمدهای آنچنانی دارند، ولی این دلیل خرید کتابشان توسط مردم نیست. چنین قضیهای برای شما هم صدق میکند.
۴ دلیل درست برای نوشتن یک کتاب یا انتخاب آن برای ترجمه
یکم:
- غنی کردن زندگی مردم؛ مردم با علایق و سلیقههای مختلف، برای این کتاب نمیخرند که آن را بایگانی کنند. بلکه میخواهند ارزشی را به زندگی خودشان اضافه کنند و شما باید با یک چنین هدفی به نگارش یا ترجمه کتاب بپردازید. کتابها از این راهها زندگی مردم را غنی میکنند:
- دانشهای تخصصی؛ کتابهای علمی درباره چگونگی کارکرد دنیای پیرامونمان توضیح میدهند. کتابهای مربوط به کسب و کار درباره فنون مدیریتی حرف میزنند. کتابهای تاریخی به شرح اتفاقات گذشته میپردازند. این نوع کتابها، به اشاعه دانش و تخصص کمک میکنند.
- ادراک و آگاهی؛ برخی رمانها در یک سو و کتابهای غیر داستانی در سوی دیگر به مردم کمک میکنند که خودشان و دیگران را بهتر بشناسند. در این کتابها، ابزارها و روشهایی برای پرورش دادن هوشیاری بهتر نسبت به دنیای پیرامون، ارائه میشود. به عنوان مثال کتابهایی نظیر «زندگینامه استیو جابز» از آن دست کتابهایی هستند که شما را نه تنها با دانش مدیریت (دانشهای تخصصی) آشنا میکنند بلکه درکی بسیار خوب نسبت به کار کردن در بین نوآوران، فناوران و هنرمندان را میدهند.
- سرگرم سازی؛ مسلماً کتابهای داستانی با تصویر کردن افسانه، خیالپردازی، ماجراجویی و معرفی شخصیتهایی که در زندگی روزمره نمیبینیم، ما را سرگرم میکنند. یک نفر میخواهد قهرمان باشد، دیگری جاسوس، شخصی میخواهو مثل بتمن به کمک جامعه بیاید و آن را از پلشتی نجات دهد. هر کسی برای خودش داستانی شخصی دارد و در آن به نقشی جدای از زندگی روزمرهاش میپردازد. شاید «فرودو بگینز» در سه گانه ارباب حلقهها، یکی از بهترین نمونه شخصیتها باشد که عده زیادی از مردم دنیا با آن همذات پنداری کردهاند، زیرا هیچ قدرت ماورایی یا جسمانی خاصی ندارد جز اراده قوی و قلب مهربانی که او را از غلتیدن به تاریکی در امان نگاه میدارد.
- شادی و خنده؛ بعضی کتابها با ادبیات شوخ، طنز یا طعنه آمیز کمک میکنند برای لحظهای از سنگینی مشکلات واقعی زندگی رها شویم و سَبُک برای خودمان در فضای کتاب چرخی بزنیم.
- حالا برای چند دقیقه چشم از خواندن این درس بر گیرید و به این پرسش جواب دهید: «آیا کتاب شما به زندگی مردم ارزشی خواهد افزود؟»
دوم:
چالش ذهنی؛ آیا شده که دیرهنگام به فکر یک کار چالشی بیفتید؟ مثلاً در سن ۳۰ سالگی بخواهید پیانو زدن بیاموزید؟ نه برای اینکه از آن پولی در بیاورید بلکه فقط برای اینکه نواختن یکی از مشکلترین و خوش آواترین سازهای موسیقی را یاد گرفته باشید؟
بیایید این را در رابطه با نویسندگی هم در نظر بگیریم، یعنی اینکه بخواهید نوشتن یک کتاب را -درست مانند مثال من در مورد یاد گرفتن پیانو به عنوان یک چالش شخصی شروع کنید: یعنی به دنبال کسب لذت روحی حاصل از یاد گرفتن یک مهارت جدید باشید.
یک مثال فوق العاده برای این کار، آقای «ارنست وینسنت رایت» است. او تصمیم گرفت یک کتاب داستانی را بدون استفاده از حرف E بنویسد. نام این کتاب gadsby است. یک کتاب ۵۰ هزار لغتی که در آن حرف E یافت نمیشود. اگر باور نمیکنید، میتوانید آن را از اینجا دریافت و مطالعه کنید. در مقدمه کتاب نوشته شده که آقای رایت از شنیدن این جملات خسته شده بود که: «شدنی نیست؛ نمیتوانی بدون استفاده از E یک کتاب کامل بنویسی که در عین حال روان و سلیس بوده و ساختار دستوری آن هم کامل رعایت شود.» او از یک ماشین تحریر که کلید E در آن قفل شده بود استفاده کرد تا حتی سهواً هم از این حرف استفاده نکند.
آیا در زندگی شما چالشی هست که فکر و ذهنتان را مشغول کرده باشد؟ آیا شده که مدام، روز از پی روز، به دنبال یافتن پاسخی برای آن چالش وقت صرف کنید و کم کم نداهای مخالف از گوشه و کنار به گوشتان رسیده باشد؟ آیا شده که شکستهای خودتان در مسیر رسیدن به هدف هم بر ناراحتی ناشی از صداهای مخالف افزوده باشد؟
در چنین وضعیتی چه میکنید؟ اگر آن چالش ذهنی را کنار بگذارید، چه تصویری از شخصیت شما در ذهن و حافظهتان ثبت میشود؟ آیا مطمئن هستید که با پا پس کشیدن، تبدیل به آدمی که همیشه کم خواهد آورد نمیشوید؟
اگر نوشتن یک کتاب، تبدیل به چالش ذهنی شما شده و واقعاً حس میکنید که باید بنویسید یا باید ترجمه کردن را شروع کنید، دو راه برای پایان دادن به این چالش دارید: یا باید آن را به سر انجام برسانید، یعنی با نوشتن (یا ترجمه) کتاب به چالش خاتمه دهید؛ یا اینکه باید چالش را رها کنید، برای همیشه! راه اول مساوی است با به پایان رسانیدن، و راه دوم مساوی است با در میانه راه رها کردن.
حتی اگر قرار نباشد کسی کتاب شما را بخواند، باز هم آن کتاب میتواند نوشته شود تا وسیلهای باشد برای به فرجام رسانیدن چالش درونیتان. حتی اگر بخواهید آن را برای همیشه بایگانی کنید، میتوانید صرفاً برای بهره بردن از لذت نوشتن آن را بنویسید. برای مثال، خاطره نویسی یک نمونه از چالشهای فردی است. تا به حال فکر کردهاید که با نوشتن خاطرات روزانه، میتوانید تصویری از زندگی در دهه ۹۰ هجری شمسی برای فرزندان یا نوههایتان یا غریبههایی که ممکن است ۲۰ یا ۳۰ سال دیگر آنها را بخوانند به جا بگذارید؟ باور کنید ممکن است روزی برسد که تعداد آدمهای خواهان خواندن خاطرات شما، شگفت زدهتان کند!
سوم:
انگیزههای درونی و فردی؛ این انگیزه هم میتواند جستجو برای پایان دادن به یک چیز بد (عادتی ناپاک یا تعصبی بیجا) باشد و هم میتواند برای نهادینه کردن یک چیز خوب (یک اخلاق زیبا و مهربانانه یا یک جنبش صلح جو) باشد.
به عنوان مثال ریچل کارسون با نوشتن کتاب «بهار خاموش» باعث ممنوعیت استفاده از سم DDT و آغاز جنبش زیست محیطی شد. برای نگارش چنین کتابی نویسنده باید به فراتر از توضیح یک پدیده بیندیشد و دیدگاه و طرز نگرش خود در رابطه با آن را توضیح دهد.
در عین حال، انگیزه میتواند لزوماً ما به ازای خارجی نداشته باشد از این رو تکیه بر آن، شامل حالِ داستان نویسان هم میشود. یک پرسش خوب برای نوشتن به این شیوه میتواند این باشد که «آیا شما تعهد اخلاقی به نوشتن چنین کتابی حس میکنید؟»
نکته: افزودن به ثروت شخصی هم میتواند یک انگیزه باشد. اما یک دلیل خوب، به مراتب از آن بالاتر است.
چهارم:
پاکسازی و پالایش روان؛ گاه میشود که نویسندگی -یا حتی ترجمه- بدل به یک معالجه میشود و به شما کمک میکند از عهده مشکلاتی که به نظر غول آسا میآیند، بر آیید. فرآیند بروز دادن خودتان در رابطه با یک مشکل، ویرایش کردن افکارتان و نوشتن مطالب بیشتر میتواند در بعضی مواقع، سر شاخههای آن مشکل را کوتاه و شما را توانا به حل و فصل آن کند. بنابراین اگر یک کتاب بتواند درمانی برای شما باشد، امکان اینکه در مورد سایر افراد درگیر با آن مشکل هم چاره ساز شود، وجود دارد.
یک دلیل بد برای نوشتن کتاب: تقاضای عمومی
بعضی افراد میخواهند کتاب بنویسند زیرا «خیلی از مردم به آنها میگویند که باید چنین کنند.» بیایید درباره این موضوع دقت بیشتری به خرج دهیم.
نخست اینکه چنین تقاضایی از سوی سایرین نمیتواند دلیل نوشتن کتاب باشد زیرا تعداد زیاد متقاضی در اطراف شما، به معنای این نیست که کتاب شما حتما تعداد زیادی خریدار هم خواهد داشت. در جوامع پیشرفته شاید از هر ۴ نفری که چنین ایدهای را به شما میدهند، ۱ نفر کتاب شما را بخرد ولی در ایران، این نسبت به مراتب کمتر است. پس با چنین طنابی داخل چاه نروید.
دوم اینکه، آیا شده خود شما به کسی که آشپزی خوبی دارد پیشنهاد تأسیس رستوران بدهید؟ اگر بله، آیا واقعاً معتقد بودهاید که او باید وارد کار رستوران داری شود یا فقط خواستهاید فکر او را از جمود در آورید تا به فرصتها یا کارهای جدید هم نگاهی بیندازد؟ وقتی دوستان و بستگان به شما میگویند که باید کتابی بنویسید به این معنا نیست که باید تک تک روزهای سال بعدی زندگیتان را وقف آن کنید. شاید آنها فقط در حال معاشرت هستند یا بر عکس میخواهند شما را دست بیندازند یا سایر موارد. ولی به هر حال حرف مردم نمیتواند دلیل کافی برای شروع چنین کاری باشد. تنها استثنا در این مورد زمانی است که یک نویسنده یا مؤلف به شما چنین پیشنهادی کند. زیرا چنین افرادی به خوبی میدانند که چنین حرفهای چقدر سخت است و به نتیجه رساندن کتاب و سپس چاپ آن، چه مراحل جان گدازی دارد!
برای مثال، «پرسی بیش شلی» که خود یک نویسنده بود، همسرش «مری شلی» را تشویق کرد که داستان کوتاهی را که به پیشنهاد «لرد بایرون» آغاز کرده بود به پایان برساند. این داستان کوتاه تبدیل شد به کتابی که امروزه همه مری شلی را با آن به یاد میآورند: «فرانکنشتاین.»
چطور یک موضوع پر فروش را انتخاب کنیم؟
گفتم که هدف اصلی از نگارش یک کتاب نباید صرفاً کسب ثروت باشد. ولی این به آن معنا نیست که نباید در زمینه پر فروش بودن کتاب، هوشمندانه عمل کنید. بنابراین حتماً وقت خود را صرف کتابی کنید که میتواند فروش خوبی داشته باشد. برای انتخاب موضوع، موارد زیر را مد نظر داشته باشید:
- حل کردن یک مشکل؛ یکی از جذابترین موضوعات برای نوشتن کتاب، موضوعی ست که با «چطور...» شروع میشود: «چطور یک نجار ماهر شویم؟» یا «چطور یک برنامه نویس ماهر شویم؟» و غیره. خوبی چنین کتابهایی در این است که میتوانید آنها را سطح بندی هم بکنید و به جای یک کتاب، یک مجموعه کتاب بیرون دهید. البته این رویکرد برای مباحث به هم پیوسته بیشتر از سایر مباحث جواب میدهد.
-
پرداختن به یک ترس؛ اکثر ما ترسهایی در درون خود داریم و تمام تلاشمان را میکنیم تا از آنها دوری بجوییم یا در اعماق وجودمان دفنشان کنیم. ترسهایی از «مردم درباره من چه فکری میکنند؟» گرفته تا «اگر نامزدم از سرطان بمیرد چه؟» یا «اگر بیپول و فقیر شوم چه؟» یا اگر «بمیرم چه؟» یا «اگر بچههایم بزهکار شوند چه؟» یا «اگر زندگی مشترکم دوام نیاورد چه؟»
اگر بتوانید در قالب یک کتاب به این ترسها بپردازید، به تعداد آدمهایی که با این ترسها زندگی میکنند مخاطب بالقوه خواهید داشت. شما فقط باید با جوابهای درست از عمق دریای ترس آدمها بیرون بیایید و بطری نجات را تقدیمشان کنید. البته این به آن معنا نیست که میتوانید هر مزخرفی را به خورد مخاطب دهید. یادتان نرود که احترام به مخاطب، به معنای راستگویی به او نیز هست. بنابراین باید راه حلهای واقعی آن ترس را که برای خودتان مفید بودهاند، به مخاطب ارائه کنید. -
ارضاء یک کنجکاوی؛ مردم درباره چیزهای مختلفی شگفت زده میشوند. برای همین است که ستارههای عالم هنر و مسابقههای تلویزیونی غیر قابل پیش بینی، اینقدر چشمها را به سمت خود خیره میکنند. «زندگی در یک خانواده ۱۹ نفره چطور است؟» یا «چطور بیل گیتس ثروتمندترین فرد زمین شد؟» یا «چطور دنیل دِی لوئیس با هر فیلمی که بازی میکند یک اسکار میبرد؟»
خودتان تصور کنید که پرداختن به این موارد چقدر میتواند جذاب باشد. در اصل ارائه اطلاعاتی که در همه جا موجود نیستند است که باعث به وجود آمدن این جذابیت میشود. زندگینامه استیو جابز را به خاطر بیاورید که چطور پرفروشترین کتاب سال آمازون شد. زیرا همه کنجکاو بودند که بدانند پشت صحنه زندگی این نابغه دنیای فناوری، چطور بوده. - یک تیر و دو نشان؛ حتما این جمله را شنیدهاید. در اینجا هم مفهوم آن صدق میکند. اگر بتوانید دو تا از موارد فوق را در کتاب خود بگنجانید طوری که تأثیر گذاری خود را نیز از دست ندهند، آن وقت است که برد کردهاید. حتی اگر بتوانید راهی بیابید برای اینکه همزمان هم راه حلی برای یک مشکل ارائه کنید، هم به یک ترس بپردازید و هم یک کنجکاوی را هم ارضاء کنید، آن وقت دیگر کتاب شما جزو ستارهها خواهد بود!
۵ پند ارزشمند در رابطه با انتخاب موضوع
۱. درباره موضوعی کتاب بنویسید که نسبت به آن احساس اشتیاق و علاقه شدیدی دارید؛ و اگر چنین نیست لا اقل درباره چیزی بنویسید که از آن اطلاعات زیادی دارید.
۲. درباره موضوعی بنویسید که ماده اولیه کافی را دارد یا به عبارت بهتر، یک شکار پروار انتخاب کنید. کتابهای الکترونیکی حداقل باید ۲۵ صفحه باشند. موضوعی انتخاب نکنید که در صفحه دهم، نوشتن آن متوقف شود.
۳. درباره موضوعی بنویسید که با هویت شما (چه در دنیای واقعی، چه در دنیای اینترنت) همخوانی داشته باشد.
۴. مخاطب هدف را پیش از شروع به نوشتن، در نظر داشته باشید. در دنیای اینترنت بخش بزرگی از مخاطبین جدید هر کتابی، بازاریابان رایگان و سینه به سینه برای سایر مخاطبین آن هستند. آیا حوزهای که برای نویسندگی انتخاب کردهاید، مخاطبین فعالی دارد؟
۵. اطمینان حاصل کنید که اطلاعات گردآوری شده در کتاب، چیزی نیستند که به راحتی و رایگان در جای دیگری قابل مشاهده باشند. متأسفانه بسیاری از اطلاعاتی که در کتابها به دست میآوریم، چیز تازهای نیستند بلکه فقط در بسته بندی و جلد جدیدی ارائه شدهاند. شاید مخاطب یک بار گول این کار را بخورد، ولی در دفعات بعدی با دیدن نام شما بر روی کتاب جدید، حتی طرفش هم نخواهد رفت.